معنی مروارید درشت

حل جدول

تعبیر خواب

مروارید

اگر بیند مروارید می خورد، دلیل که علم و حکمت را بپوشاند یا قرآن را فراموش کند. اگر بیند به جای هیزم مروارید می سوخت، دلیل که علم و حکمت به کسی آموزد که سزاوار آن نباشد. اگر دید مروارید داشت، دلیل علم او است. اگر مروارید دید، دلیل که او را فرزندی خوبروی آید. اگر مرواریدی در دهان نهاد و فروبرد، دلیل که حق تعالی قران روزی او گرداند. اگر دید مروارید را بفروخت، دلیل که قران فراموش کند. اگر دید عقد از مروارید بر دست بسته بود، دلیل که او را دختری آید خوبروی. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیدن مروارید، دلیل بر زنی صاحب جمال بود یا کنیزک خوبروی. اگر بیند مروارید بسیار داشت، دلیل که به قدر آن مال حاصل کند و بعضی گویند چون مروارید را پراکنده بیند، دلیل بر سخن علم و حکمت بود و نیز می گویند عدد پسران و دختران بود. اگر بیند از دهان وی عقد مروارید بیرون آمد، دلیل که سخن علم و حکمت گوید. - محمد بن سیرین

دیدن مروارید، دلیل بر فرزند خود یا فرزند کنیزک است. - حضرت دانیال

مروارید در خواب به دانش، پول یا سخن نیک تعبیر میشود. - خالد بن علی بن محد العنبری

مروارید زن خوب است، مروارید فرزند برومند است. مروارید بخصوص علم و خرد و دانش اکتسابی است و هوش غریزی و فطری.چنان چه در خواب ببینید مرواریدی بدست آورده اید صاحب پسربرجسته و ممتاز می شوید یا با زنی خوب روی و صاحب شخصیت ازدواج می کنید. اگر در خواب ببینید که مرواریدی را به گوش آویخته اید صاحب دختر می شوید و چنان چه ببینید به سینه و گردن آویخته اید صاحب پسر خواهید شد. اگر دیدید مروارید را می فروشید زیان هنگفت می کنید. اگر در خواب ببینید که مروارید را به سینه و لباس خود دوخته اید با همسر خود روابط صمیمانه و خوب خواهید داشت. - منوچهر مطیعی تهرانی

اگر دید مروارید از دهان او بیرون آمد، دلیل که همه بزرگان سخن او را پسندند. اگر دید مروارید از دست او افتاد و شکست، دلیل گریستن است. اگر مروارید در جائی پلید انداخت، دلیل که علم و حکمت را پیش نادان بگوید. - جابر مغربی

مرواریدها را نخ می کنید: یک شخص ثروتمند به شما کمک مالی می کند.
مروارید می خرید: دوستان بد به دور شما می آیند
مرواریدها را می پاشید و پراکنده می کنید: خوشنامی خود را ازدست می دهید.
مرواریدها را می شمارید: شادی بسیار بزرگی در انتظار شماست.
مروارید پیدا می کنید: بی پولی و غمگینی
مروارید می فروشید: مراقب دوستان دروغگو باشید.
صدفهای مرواریددار: محرومیت - کتاب سرزمین رویاها

دیدن مروارید به خواب بر شش وجه است.
اول: قرآن.
دوم: حکمت.
سوم: مال.
چهارم: زنی خوبروی.
پنجم: کنیزک صاحب جمال.
ششم: فرزند نیک. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ عمید

مروارید

جسمی سخت، درخشان، گرد، و سفید یا خاکستری که در بعضی صدف‌های دریایی پیدا می‌شود،
* مروارید غلتان: مروارید که کاملاً گرد باشد،

لغت نامه دهخدا

مروارید

مروارید. [م ُرْ](اِ) یک نوع ماده ٔ صلب و سخت و سپید و تابان که در درون بعضی صدفها متشکل می گردد و یکی از گوهرها می باشد.(ناظم الاطباء). مروارید افخر سایر جواهر است و بعضی برآنند که از جنس استخوان است و او بحسب آب و رنگ منقسم می شود به شاهوار و شکر و تبنی و آسمان گون و رصاصی و سرخ آب و سیاه آب و شمعی و رخامی و جصی و خشکاب.(جواهر نامه). جسم جامد و کروی شکل و براق و نسبهً سختی که از انجماد ترشحات مخاط بدن انواعی از نرم تنان دوکفه ای به نام صدف مروارید حول اجسام خارجی بوجود می آید.(از قبیل یک ریزه ٔ شن یا نوزاد برخی کرمها و نیز ماده ای خارجی که مزاحم بدن حیوان باشد). بطوری که اگر یک دانه مروارید را بشکنند دروسط آن جسم خارجی مشاهده می شود. رنگ مرواریدها سفیدیا سیاه و یا زرد است و معمولاً نوع سفید آن مرغوبتراست و آن را از سواحل نزدیک بحرین(خلیج فارس) و سراندیب(سیلان) به دست می آورند. مروارید سیاه بیشتر درخلیج مکزیک حاصل می شود و مروارید زرد مخصوص سواحل استرالیا است. صدفهای مروارید در اعماق بین 20 تا چهل متر زندگی می کنند. مروارید از احجار کریمه است و درجواهرسازی مصرف می شود این سنگ از زمانهای بسیار قدیم شناخته شده است اما اصل آن مدتها مجهول بود بطوری که از کتب مختلف برمی آید مدتها آن را قطرات اشک ملائکه و قطرات اشک ونوس(زهره، ربهالنوع زیبائی) میدانستند و بعضی هم آن را اجتماعی از ذرات مادی فجر(به مناسبت تلألؤ خاصی که دارد) می پنداشتند. در فارسی معمولاً تنها مروارید موجود در بدن صدف را در یتیم گویند و اعتقاد عامه که در ادب فارسی منعکس شده است این است که دانه ٔ باران در درون صدف که وسط دریا به سطح آب آمده و دهان باز کرده می چکد و مروارید درون صدف پرورش می یابد. رنگ مروارید بر چند قسم است: رنگ سفید که کمی به سرخی مایل است، رنگ سفید که به سرخی بیش مایل باشد، رنگ سفید که با رنگ سبز مخلوط باشد و این قسم پست است. رنگ شیشه ای، آسمانی رنگ و کبود، و به هریک از این انواع اسم مخصوصی داده اند. از اقسام مروارید است: مدحرج(عیون). نجم. خوش آب. زیتونی. خایه دیس. غلامی. بادریسکی(فلکی). لوزی. جودانه(شعیری). قلزمی. کمربست. خشک آب. شاهوار. خوشه. درا مروارید. بره مروارید(فره). دهرم مروارید(دره). گاهی(تِبنی). یاسمین. شیربام(شیرفام). گلی(وَردی). شرابه. شبه. ورقا. کروش. خایه دائه. دهلکی.(یادداشت مرحوم دهخدا). گوهر. گهر. جوهر. کسپرج. أناه.(منتهی الارب). بحری. توأمیه. تومه. ثعثع. ثعثعه.(الجماهر بیرونی). جمان.(منتهی الارب). جمانه. خوضه. خریده.(الجماهر).خضل.(منتهی الارب). دره. رضراض الجنه.(دهار). سبیه.(منتهی الارب). سفانه.(الجماهر). سنیح.(منتهی الارب). صدفیه. لطیمیه.(الجماهر). لؤلؤ.(منتهی الارب). لؤلوءه. مرجان.(دهار). مرجانه.(الجماهر). مهو.(منتهی الارب). نطفه.(الجماهر). وناه.(منتهی الارب).ونیه.(الجماهر). وهیه.(منتهی الارب). هیجمانه.(الجماهر): از وی [هندوستان] گوهرهای گوناگون خیزد چون مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و دّر.(حدود العالم). آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود با پاره های مروارید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). امیر [محمود] وی را [ارسلان خان را] دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی.(تاریخ بیهقی ص 253). چندان جامه و طرایف زرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و مروارید...بود در این هدیه ٔ سوری که... به تعجب ماندند.(تاریخ بیهقی ص 419). جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید.(تاریخ بیهقی ص 296). سیصد هزار مروارید.(تاریخ بیهقی ص 425).
از آن قبل را کردند هار مروارید
که درّ ضایع بودی اگر نبودی هار.
اسدی(از لغت نامه چ اقبال ص 159).
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی.
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا
کژهمی بینم چو زلف نیکوان دندان یار.
سنائی.
مروارید و یاقوت را در سرب و ارزیز بنشاندن در آن تحقیر جواهر نباشد.(کلیله ودمنه). دانه ٔ گندم به قیمت از دانه ٔ مروارید درگذشت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 325).
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبه ٔ خشک.
نظامی.
چو برفرق آب می انداخت از دست
فلک برماه مروارید می بست.
نظامی.
دو مرواریدش از مینا بریدند
به جای رشته در سوزن کشیدند.
نظامی.
حرف سعدی بشنو آنکه تو خود دریایی
خاصه آن وقت که در آن گوش کنی مروارید.
سعدی.
ناگاه کیسه ای یافتم پر از مروارید.(گلستان سعدی).
بیافت سوزن از آن بخیه ٔ چو مروارید
که او به بحر پر از موج حبرشد غواص.
نظام قاری(ص 87).
بسد، مروارید سرخ.(دهار). تؤامیه، تومه، خوضه، ضئب، ضیب، دانه ٔ مروارید.(منتهی الارب). تسمیط؛ در رشته کشیدن مروارید. جناح، مسجور، مسمط، نظام، نظم، مروارید در رشته کشیده.(منتهی الارب)(دهار). خریده؛ دانه ٔ مروارید سوراخ نا کرده.(منتهی الارب). در، دره؛ مروارید بزرگ.(دهار)(منتهی الارب). دری، مروارید بزرگ و رخشان.(دهار). دنیه، سمط؛ رشته ٔ مروارید.(منتهی الارب). شذر؛ مروارید ریزه.(منتهی الارب). صدف، غلاف مروارید.(دهار). عذراء؛ مروارید ناسفته.(از منتهی الارب). قصب، مروارید تر آبدار و تازه.(منتهی الارب). لاَّل، مرواریدفروش.(دهار). مرجانه؛ مروارید خرد.(دهار). مضطمر، منضم، مروارید میان باریک.(منتهی الارب). نطفه؛ مروارید روشن یا مروارید خرد.(منتهی الارب). نظام، مروارید رشته کن.(دهار). نظام، رشته ٔ مروارید.(دهار). هیجمانه؛ مروارید بزرگ.(منتهی الارب).
- مروارید خاکه، خاکه ٔ مروارید مروارید بسیار خرد.
- مروارید خرد، مرجان.(منتهی الارب). مرجانه.(دهار). بسد.
- || مروارید خاکه.
- مروارید خوشاب، لؤلؤ.
- مروارید شب تاب، درخشان و پرتلألؤ:
زرافشاندی و مروارید شب تاب
نشاندم تا سرم در آتش و آب.
میرخسرو(آنندراج).
- مروارید ناسفته، مرواریدی که سوراخ نشده باشد.(ناظم الاطباء).
- || دوشیزه و باکره.(ناظم الاطباء).
- || سخن بکر که تاکنون کسی نگفته باشد.(ناظم الاطباء).
- آب مروارید، بیماریی که از پیری در چشم پدید می آید و چشم نابینا می گردد.(ناظم الاطباء). و رجوع به آب مروارید گردد.
- مثل مروارید، دندانی سفید.(امثال و حکم دهخدا).
- || گندم و یا برنجی خوب و بی آخال.(امثال و حکم دهخدا).
|| کنایه از اشک چشم.(آنندراج). || کنایه از دندان معشوق.(آنندراج). || نام یکی از آهنگهای فارسی. رجوع به کلمه ٔ آهنگ شود. || درختچه ای از تیره ٔ بداغ ها که برگهای متقابل و بیضوی و کامل دارد گلهایش مجتمع بصورت خوشه های کوچک است. میوه اش کروی و کوچک و سفید رنگ است(شبیه دانه ٔ مروارید که وجه تسمیه بهمین علت است). در باغها بعنوان درخت زینتی کاشته میشود.


درشت

درشت. [دُ رُ] (ص) زبر. زمخت. خشن. مقابل نرم و لین. اخرش. (تاج المصادر بیهقی). اخشب. اِرْزَب ّ. (منتهی الارب). اقض. (تاج المصادر بیهقی). اقود. اکتل. (منتهی الارب). ثقنه. (دهار). جادس.جاسی ٔ. جحنش. جرعب. جشیب. جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب. (منتهی الارب). خشن. (دهار). دک. زَمِّر. سَجیل. سَخت. سختیت [س ِ / س َ]. سَرَنْدی ̍. سَلط. سَلیط. شَخْزَب. شُنابِث. شُنْبُث. صُماصِم. صماصمه. صمصام. صمصامه. صُمَصِم. عُرابِض. عَرْزَب. عِرْزَب ّ. عُرُند. عُضَمِّر. عُکْوه. عُلابِط. عُلَبِط. عَلَنُکَد. عُنابِل.عُنْتُل. عَنْکَد. عَنیف. غُلاظ. (منتهی الارب). غَلیظ. (دهار). فراص. فلتان. قِرْشَم ّ. قُناسِر. قُناصِر. کَلْدَم. کُنابِل. کُنْبُث. کُنْبُل. کُنْتِنی ّ. کُنِتی. مُسجَئِرّ. مِسعر. مَسفوح. مُسَلعَف. مُصَوْمِد. مَعزوزَه. مُغَلَّظ. مُغَلَّظَه. مُقْعَنْسِس. هزر. (منتهی الارب): به آهن گران وی را ببستندو صوفی سخت درشت در وی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی).
تن نازکش در پلاس درشت
چو سوهان همی سود اندام و پشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
تبهای گرم گیرد و زبان درشت باشد و سرخ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جامه ٔ درشت باید پوشید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به خرقه ٔ درشت مالیدن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است سراپای سم است.
خاقانی.
بجز شیرین که در خاک درشت است
کس از بهر کسی خود را نکشته ست.
نظامی.
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پروسخ بد پیرهن.
مولوی.
أخشن، خشن، درشت. غیراملس از هر چیزی. (منتهی الارب). أخشن، درشت تر. اِخشیشان، خوی کردن به درشت پوشیدن. (دهار). خَطل، درشت و سخت از جامه و بدن. (منتهی الارب).
- درشت پوست، با پوستی خشن و سخت: جَحْمَرِش، مار درشت پوست. مُستعلِج الخَلق، مرد درشت پوست. (منتهی الارب). || خشن. کلفت. زمخت. غیرطبیعی: آواز او [خداوند علت جذام] درشت و گرفته میشود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || بلند. جهوری و سخت، چنانکه بانگ و آواز:
هم آنکس که آواز دارد درشت
پر آژنگ رخسار و بسته دو مشت.
فردوسی.
بتندی بر او بانگ برزد درشت
که پیدا بود روی دیبا ز پشت.
نظامی.
مزن بانگ بر شیرمردان درشت
چو با کودکان برنیایی به مشت.
سعدی.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل.
سعدی.
شنید این سخن پیر برگشته پشت
بتندی برآورد بانگ درشت.
سعدی.
هَدّ؛ آواز سخت و درشت که از افتادن دیوار و جز آن آید. (منتهی الارب). || ناهموار.ناصاف. سخت. پست و بلند. مضرس. مقابل هموار. حَزَن.ناپدرام. مقابل پدرام و سهل. صعب:
نشیبهاش چو چنگالهای شیر درست
فرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار.
فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
بدیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بی آب و علف و دو بیشتر درشت و پرشکستگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 481). از آنجا تا فیروزآباد سخت راه دشوار است و همه تنگه ها و کوهستان درشت و لگام گیرهاست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). استقضاض، درشت یافتن خوابگاه را. (از تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). جَبَذ، جَبوب، جَدَد، جدش، جلْحِظاء، جِلْخِطاء، جِلْخِظ، جلذاء، جلس، حزن، حزنه، شَظِفه، غلیظ، غلیظه، قردد، قرز؛ زمین درشت. (منتهی الارب). نَعل، زمین درشت. (دهار). جَرَج، رفتن مرد در زمین درشت یا در میانه ٔراه. جَرَل، شَئِس، هکوک، جای درشت و سخت. جؤده؛ زمین درشت که به سیاهی زند. شَأز، شَئِز، جای درشت سنگریزه ناک. شَتا، شرس، جای درشت. شُرّاس، شَرساء، صلفاء؛ زمین درشت و سخت. صَلداء؛ زمین درشت نیک سخت. فدفد؛ جای سخت و درشت و بلند. (از منتهی الارب). وعره، وعر؛ زمین سخت و درشت. (دهار). سنگناک.
- راه درشت، راه صعب العبور. راه دشوار:
به پیش اندرون شهر و دریا به پشت
دژی بر سر کوه و راه درشت.
فردوسی.
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت.
فردوسی.
چون لیث خبر محمدبن زهیر بشنید بر راهی تنگ [و] درشت میان کوهها بازگشت. (تاریخ سیستان). || نکوبیده. ناکوفته. زبر. مقابل نرم. مقابل ریز. درست. درسته: یک روز شیخ ما با جمع صوفیان به در آسیائی رسید سر اسب کشیدو ساعتی توقف کرد، پس گفت میدانید که این آسیا چه می گوید؟ میگوید که تصوف این است که من در آنم درشت می ستانم و نرم بازمی دهم. (اسرارالتوحید). || گران. غیرمتجانس. نخاله:
مردم هموار پیش از ما ز عالم رفته اند
این درشتانند چون خاکی که در پرویزن است.
طاهر وحید (از آنندراج).
|| نابرابر و مضرس و دندانه دار، مانند آنکه در دَم شمشیر دیده می شود. || موی دار. زبر. ناتراشیده. (ناظم الاطباء). || سخت و با سختی برنده و تیز و ستبر و با صلابت:
بگاه جنبش خشم و بگاه طیبت نفس
درشت تر ز مغیلان و نرم تر ز خزی.
منوچهری.
چو گل کی دهد بار خار درشت
گهر چون صدف کی دهد سنگ پشت.
اسدی.
بد از تیر و پیکانهای درشت
هر افکنده ای چون یکی خارپشت.
اسدی.
وآن خار درشت خوار بی معنی
مشک ختنی همی کنَدْش آهو.
ناصرخسرو.
ای برادر سخن نادان خاریست درشت
دور باش از سخن بیهده آسیب آسیب.
ناصرخسرو.
خاریست درشت همت جاهل
کو چشم وفا و مردمی خارد.
ناصرخسرو.
اگر [آنچه در گلو بمانده است] چیزی درشت باشد چون خار ماهی... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- خدنگ درشت، تیر بزرگ با پیکانی تیز:
زدش بر بر و دل خدنگی درشت
چنان کز دلش جست بیرون ز پشت.
اسدی.
ز بس زخم خشت و خدنگ درشت
شده پیل ماننده ٔ خارپشت.
اسدی.
|| صلب. سفت. سخت. غیرنرم:
تا همی پیدا شود نیک از بد و نرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار.
فرخی.
روزی چند در این جنهالمأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی). || مقابل باریک. پهن. گشاده.
- چشم درشت، چشم گشاده و خوش ریخت. مقابل چشم ریز: با چشمهای درشت و موهای تابدار... (سایه روشن صادق هدایت ص 16). پاپوشهایش به همان رنگ چشمهایش درشت... بود. (سایه روشن ص 13).
- خط درشت، خط جلی. مقابل خط ریز خط خفی.
- درشت بُر (توتون)، بریده شده به رشته های پهن تر (برگ توتون). که ضخیم بریده باشند.
- درشت تراش، درشت تراشیده. با تراش پهن و قطور: جَبِل، تیر درشت تراش. (منتهی الارب).
- درشت خانه، با سوراخهای فراخ. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درشت صورت، با صورتی بزرگ. که روی بزرگ دارد: مردمانی اند [مردم گرگان] درشت صورت و جنگی و پاک جامه و بامروت و مهمان دار. (حدود العالم). و این مردمانید [خرخیزیان] که طبع ددگان دارند و درشت صورت اند و کم موی وبیدادکار و کم زحمت و مبارز و جنگ کن. (حدود العالم).
- قلم درشت، قلم جلی.که خط نسبهً پهن تر بدان توان نوشت. مقابل قلم ریز. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| هنگفت.کثیف. غلیظ. (ناظم الاطباء). || ضخیم. حجیم. بزرگ. (آنندراج) (انجمن آرا). تناور. فربه. قوی هیکل. (آنندراج از بهار عجم). گنده. مقابل ریز و ریزه و خرد. قطور. جسیم. سنگین. وزین. گران. کلان به تن یابه سال:
که آویخته ست اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را.
ناصرخسرو.
مردی درشت مردانه بود. (مجمل التواریخ والقصص).
غریب و شهری و پیر و جوان و خرد و درشت
همی فشارد شب و روز بی غم و تیمار.
سوزنی.
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن.
سعدی.
ور بلندی درشت می خواهی
میلی از چل مناره در بر گیر.
سعدی.
از وی نواده خرد و درشتند روسفید
چون کاغذ نوشته ز پشتند روسفید.
شفیع اثر (از آنندراج).
یکی را تن از ضرب گرز درشت
بزیر سپر ماند چون لاک پشت.
سعید اشرف (از آنندراج).
اَعَم ّ، جبل، جخدب، غلیذ، قنور، کسکاس، کَنَیْدَر، کُنَیْدِر، لأم، هیزم، هیکل، درشت و سطبر از هر چیزی. جبز، جؤشوش، دخشن، صَئِک، ضیاط؛ مرد درشت. (منتهی الارب). عتل، عِلج، عنیف، مرد درشت. (دهار). جراشه؛ درشتی که بیفتد از چیزی که آنرا بکوبند. جبهل، مرد درشت غلیظ. جربه؛ درشت و قوی از خران و مردان. جرعبیل، غلیظ درشت. جلعد، متین، هکلس، درشت استوار. خَش ّ؛ چیزی درشت و سیاه. دخل، درشت اندام مجتمعخلقت. دخنس، درشت از مردم و شتر. دلمز، عَشْرَم، عُضابِر، عُضْبَر، نَبْتَل، سخت درشت. رَعون، عَنْکَل، سخت و درشت از هر چیزی. سَلْخَب، مرد کنکلاج درشت. شُخازِب، شَخْزَب، عُتروف، عِتریف، عَجْرَد؛ درشت و سخت. صُباصِب، صبصاب، صَتم، عَصْلَد، عُصلود، قُعانِب، قَعْنَب، کُنادِث، کُنْدُث، درشت سخت. عَثِل، درشت و پرگوشت. عِسْوَدّ؛ درشت و توانا و استوار از مردم و جز آن. عِضل، مرد سخت درشت. قُشاعِر؛ درشت سالخورده. قَفَنْدَر؛ درشت سخت سر. کَنْثَب، کُناثِب، هقبقب، درشت استوار و توانا. مَکْلَندی ̍؛ درشت از شتر و جز آن. هزبر؛درشت آکنده ٔ سطبر. (از منتهی الارب).
- درشت استخوان، با استخوان بندی قوی. استوار قوائم: فرس ضَلیع؛ اسب تمام خلقت... درشت استخوان. (منتهی الارب).
- درشت انگشت، که انگشت او خشن و ناهموار شده باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). شَثَل الاصابع. شَثَن، الاصابع. (منتهی الارب).
- درشت بازو، با بازوی قوی: امراءه عُضاد؛ زن درشت بازو. (منتهی الارب).
- درشت باف (در جامه)، مقابل ریزباف. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درشت بدن، که بدنی تنومند دارد. درشت اندام: مَسموره؛ دختر درشت بدن سخت گوشت. (منتهی الارب).
- درشت بینی، که بینی کلان دارد: أعب ّ؛ مرد نیازمند و درشت بینی. (منتهی الارب).
- درشت پشت، برفته پشت. أملس. (منتهی الارب): عَقِد؛ شتر درشت پشت. (منتهی الارب).
- درشت پی، که پی فراخ دارد. با قدم پهن. بزرگ پای: کِلَّز؛مرد درشت پی درهم اندام. (منتهی الارب). کَلْنَز؛ درشت پی کوتاه غیر ممتد. (منتهی الارب).
- درشت خلقت، بزرگ اندام. عَشَزَّن. عَشَوْزَن: جبله؛ زن درشت خلقت. جرفاس، مرد باقوت درشت خلقت. ضِفِن ّ. کوتاه بالای گول کلان جثه ٔ درشت خلقت. عَجْرُمه؛ مرد درشت خلقت. عِفِتّان، درشت خلقت زورمند. عَلْکَم، درشت خلقت از شتر و جز آن. (منتهی الارب).
- درشت دست، که دستی درشت و قوی دارد: رجل شَتن الکف ّ؛ مرد درشت دست. (منتهی الارب).
- درشت گوشت، پر گوشت: عَفْضَج، مرد درشت گوشت. (منتهی الارب).
|| با صلابت وبا شکوه و تند:
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است.
خاقانی.
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت.
مولوی.
|| شدید. سخت. ناسازگار. با خشونت و تیزی:
همی تیره شد روی اختر درشت
دلیران به دشمن نمودند پشت.
فردوسی.
بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه).
- آتش درشت، آتش تند و تیز و خشن:
گر آتش درشت عذابست بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد.
خاقانی.
- باد درشت، باد تند و شدید. سخت و آزاردهنده و با خشونت:
ترا گردش اختر بد بکشت
وگرنه نزد بر تو بادی درشت.
فردوسی.
- طعام درشت، غذای نامطبوع و ناگوار: عمروبن جاحظ گوید به کتب خویش که عمر را به عدل و داد نباید ستودن والاّ پیش از او ملکان بودند که دست از بیت المال بازداشتند ولیکن عجب از وی اینست که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). شما دانید که من [قتیبه] اینجا آمدم لباس شما گلیمینه بود و طعام شما درشت بود و من شما را توانگر کردم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). یک ذره از حال و قاعده ٔ خویش بنگردید نه از طعام درشت خوردن بیفزود و نه هیچ از لباس سطبر و نه هیچ تکبر در او آمد. (مجمل التواریخ والقصص). جَشِب، طعام درشت. (منتهی الارب).
|| گزاف. دور از اعتدال: و باز گفتند علامت دیگری داری ؟ گفت مرده زنده می گردانم، گفتند این درشت دعویست. (قصص الانبیاء ص 208). || تند و تیز. (آنندراج) (انجمن آرا). مقابل ملایم و آمیخته به مهربانی و نغزی. تند و تکان دهنده. آمیخته به خشونت. تهدیدآمیز. گستاخانه. تیز و تند. (ناظم الاطباء). سخت. خشن. مقابل نرم. آزار دهنده و رنجاننده:
بگفتش سخنها از این سان درشت
بتندی از آنجای بنمود پشت.
فردوسی.
که او شهریار جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت.
فردوسی.
چو یابید گو را نبایدش کشت
نه با او سخن نیز گفتن درشت.
فردوسی.
که خود پیش او دم توان زد درشت
ورا گردش اختر بد بکشت.
فردوسی.
یکی نامه باید نوشتن درشت
ترا فر و نام و نژاد است و پشت.
فردوسی.
سخنها شنیدیم چندی درشت
به پیروزگر باز هشتیم پشت.
فردوسی.
نبایدْش گفتن کسی را درشت
همه تاج شاهانش آید به مشت.
فردوسی.
هم او شاه هاماوران را بکشت
نیارست گفتن کس او را درشت.
فردوسی.
بگفتند با شاه چندی درشت
که بخت فروزانْت بنمود پشت.
فردوسی.
سخنها درشت آر زَاندازه بیش
بخوانش بفرمان کمر بسته پیش.
اسدی.
استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هرچه وی را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 609). پادشاهان محتشم و بزرگ ِ باجد را چنین سخن باز باید گفت درست درشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). ای پدر چنان سخن درشت دی در روی من بگفتی چه جای چنین حدیث بود؟ یحیی گفت... سخن راست و حق درشت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). جواب دادم [حسین مصعب] در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135).
چو نرم گویم با تو مرا درشت مگوی
مسوزدست جز آن را که مر ترا بَرْهود.
ناصرخسرو.
گفته های اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زآنکه دینت راست پشت.
مولوی.
با خداوند حق درشت مگوی
زر طلب می کند به مشت مگوی.
اوحدی.
ایشان همچنان درشت با مولانا فرموده اند و در ایشان اثر نموده. (مزارات کرمان ص 2). اِدلاف، اًغلاظ، تغلیظ؛ درشت گفتن. (از دهار) (از منتهی الارب).
- پاسخ درشت، پاسخ تند. پاسخ عتاب آمیز:
درشت است پاسخ ولیکن درست
درستی درشتی نمایدنخست.
ابوشکور.
- پاسخ درشت آوردن، پاسخ تند دادن:
بدو گفت خسرو که آن کوژ پشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت.
فردوسی.
بدو گفت کاین پهلو کوژ پشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت.
فردوسی.
- پیام درشت، پیغام درشت، پیام تهدیدآمیز. خطاب عتاب آمیز. پرعتاب:
پیام درشت آوریدم به شاه
فرستنده پر خشم و من بی گناه.
فردوسی.
چو بشنید گو آن پیام درشت
روان را ز مهر برادر بشست.
فردوسی.
چو بشنید موبد پیام درشت
زمین را ببوسید و بنمود پشت.
فردوسی.
بگفت آنچه بوداز پیام درشت
تو گفتی که شمشیر دارد به مشت.
اسدی.
بر پهلوان با پیامی درشت
بیامد شتابنده نامه به مشت.
اسدی.
دگرداد چندی پیام درشت
فرستاده پوینده نامه به مشت.
اسدی.
بوسعید مشرف پیغامهای درشت می آورد سوی ایشان از امیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). یکی آنکه دارابن دارا پیغامهای درشت بدو فرستاده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57).
- پیغام (پیام) نرم و درشت، پیغام ملایم و شدید. پیغام ملاطفت آمیز و خشونت آمیز: بهرام رسولان را فرستاد و نرم و درشت پیغامها داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). و بر آخر [منصور] عیسی عم خود را بفرستاد [نزد ابومسلم] و از چند گونه درشت و نرم پیغام داد. (مجمل التواریخ والقصص).
- جواب درشت، جواب سخت. جواب تند: رسول شاه ملک را بازگردانید با جوابهای سخت درشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). قاید جوابی چند درشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم، چون جواب درشت و شمشیر یافت نومید شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 657). نامه ای درشت نبشت به خرزاسف و او جوابی درشت بازفرستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 51). زر و جامه و پیغام و نامه بازفرستاد و جوابهای درشت داد. (سندبادنامه ص 187).
- سخن درشت، سخن سخت و تند. سخن زشت: [قتیبه] برخاست و خطبه کرد وخدای را ثنا کرد و ایشان را دیگر باره نکوهید و جفاکرد و سخنهای درشت گفت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). شیر گفت سخن درشت و با قوت راندی. (کلیله و دمنه). چون مأمون را چشم بر وی افتاد سخنهای درشت گفت که تو که باشی که این دلیری کنی. (تاریخ بیهق).
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بی جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی.
سعدی.
- || دشنام. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- سوگند (سوگندهای) درشت، أیمان مغلظه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بسی خورد سوگندهای درشت
که هر کو نماید به بدخواه پشت.
اسدی.
اِقتاب، سوگند غلیظ و درشت خوردن. (از منتهی الارب).
- گفتار درشت، سخن خشن و تند:
چو بشنید گفتارهای درشت
سر پردلان زود بنمود پشت.
فردوسی.
چو بشنید گفتارهای درشت
فرستاده ٔ شاه بنمود پشت.
فردوسی.
ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت.
فردوسی.
همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت.
فردوسی.
|| سخت. تند. تیز. ناهنجار. ناخوار. ناپسند. بد. غیرمناسب. ناملایم. (ناظم الاطباء)، آن مرد داهی را درشت بر چهارپایی نشاندند و بردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 119).
- بلای درشت، بلای سخت:
جوی باز دارد بلای درشت
عصایی شنیدی که عوجی بکشت.
سعدی.
- خوی درشت، رفتاری درشت، تند؛ خشن، ناپسند:
چو شاه است زودش نبایست کشت
که هست این ز کردار و خوی درشت.
فردوسی.
- درشت آمدن چیزی بر کسی، ناگوار آمدن بر او. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درشت کار، که درکار سخت باشد. عُتُل ّ. (دهار) (زمخشری).
- رزم درشت، رزم سخت و شدید:
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفا پیشه ماهوی بنمود پشت.
فردوسی.
بر این گونه کردند رزمی درشت
از ایرانیان چند خوردند و کشت.
اسدی.
- روز درشت، روز سخت و سهمگین:
چنین گفت کای پاک فرزند و پشت
مبینادتان دیده روز درشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- روزگار درشت، روزگار سخت. روزگار صعب:
بگفت این و زی دادگر کرد پشت
دلش تیره از روزگار درشت.
فردوسی.
دگر گفت کآن مرد کو چون تو کشت
ببیند کنون روزگار درشت.
فردوسی.
چو خسرو نباشد ورا یار و پشت
ببیند ز من روزگار درشت.
فردوسی.
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت.
فردوسی.
خنک آنکه باشد ورا چون تو پشت
بود ایمن از روزگاردرشت.
فردوسی.
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگار درشت.
فردوسی.
مرا روزگار درشتست پیش
چرا داد باید بدو جان خویش.
فردوسی.
شدش چین ز چهره شدش خم ز پشت
بر او نرم شد روزگار درشت.
شمسی (یوسف وزلیخا).
همی گفت ایا روزگار درشت
مرا باد تو شمع امید کشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- زخم درشت، ضربت مهلک و کشنده. ضربت سخت:
پدر را بدان زار و خواری بکشت
زد آن مادرم را به زخم درشت.
فردوسی.
نه گور است کافتدبه زخم درشت
نه شیری که شاید به شمشیر کشت.
اسدی.
مرا کِفت ِ چرخ ارچه خم داد پشت
همان پیش روزم به زخم درشت.
اسدی.
به دیگر شد و زدْش زخمی درشت
چنان کش ز سینه برون برد پشت.
اسدی.
پس از نوک نیزه به زخمی درشت
زدش بر دو تن هر سه تن رابکشت.
اسدی.
به گرزش چنان کوفت زخم درشت
کش اندر شکم ریخت مهره ز پشت.
اسدی.
راست روشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت.
نظامی.
- سرای درشت، دنیای ناهموار و ناسازگار:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت.
فردوسی.
- کار درشت، کار شاق. کار بزرگ و مهم:
سخنها دراز است و کاری درشت
به یزدان کنون بازهشتیم پشت.
فردوسی.
به خردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت.
سعدی.
|| سختی و ناسازگاری. ناملائم:
چنین است گردنده ٔ کوژ پشت
چو نرمی نمودی بیابی درشت.
فردوسی.
- نرم و درشت، فراز و نشیب (زندگی). سهولت و سختی. خوشی و ناخوشی. ملایمت و دشواری:
به استا و زند اندرون زردهشت
بگفته ست و بنموده نرم و درشت.
فردوسی.
پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 105).
مر او را که برد و که خورد و که کشت
به وی بر چه آمد ز نرم و درشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| زفت. فظ. خشن در اخلاق. تند. خشمگین: مرددرشت، با خشونت. سختگیر. سخت. متعصب. باقساوت:
گر او [اسکندر] ناجوانمرد بود و درشت
که سی و شش از شهریاران بکشت.
فردوسی.
همی بود هموار با من درشت
برآشفت و یک باره بنمود پشت.
فردوسی.
فراوان ز گردان لشکر بکشت
از آن کار شد رام برزین درشت.
فردوسی.
اما با مردمان بدساختگی کردی و درشت و ناخوش [بودی] و صفرائی عظیم داشت. (تاریخ بیهقی).
خردْتان تباه است و دلها درشت
مرا بی گناهی بخواهید کشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بی رحمی و درشت که از دستبند تو
نه نیک سام رست و نه بد حام بی رحام.
ناصرخسرو.
این هرمزبن نرسی پادشاهی درشت و بدخوی بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 66). مردی درشت بوده است و هیچ در قصه ٔ مردم ننگرید هرگز. (مجمل التواریخ والقصص).مردی درشت و بی رحمت بود. (مجمل التواریخ والقصص).
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ بر زد چنانکه او را کشت.
نظامی.
به اخلاق نرمی مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت.
سعدی.
امردی تند خوی بود و درشت
سخن از تازیانه گفتی و مشت.
سعدی.
- درشت طبع، تندخوی. عُتُل ّ. (دهار).
|| با خشونت. با سختی:
عنان را بپیچید و بنمود پشت
پس او سپاه اندر آمد درشت.
فردوسی.
|| ناسپاس. نافرمان. عاصی. سرکش:
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با پاک یزدان درشت.
فردوسی.
درشت بود [پادشه هند] و چنان نرم شد که روز دگر
به صد شفیع همی خواست از ملک زنهار.
فرخی.
|| متعصب: أحمس، مرد درشت در دین و دلیر در حرب. (منتهی الارب). || اندوهگن. دلگران. ناخوش. ناپدرام. (یادداشت مرحوم دهخدا):
که آمد سواری و بهرام نیست
دل من درشت است و پدرام نیست.
فردوسی.
|| بی ادب. وحشی. (ناظم الاطباء).

نام های ایرانی

مروارید

دخترانه، مروارید، نوعی ماده قیمتی سخت و سفید یا نقره ای که در بعضی صدفهای دریایی یافت می شود، در، لؤلؤ

گویش مازندرانی

درشت

خشن، سفت، زبر ناهموار، درشت، کلفت

فرهنگ معین

مروارید

(مُ) [په.] (اِ.) گوهری است سفید و درخشان که درون صدف مروارید به وجود می آید و در جواهرسازی مصرف می شود. به رنگ سیاه و زرد نیز یافت می شود و نوع سفید آن مرغوب تر است.

معادل ابجد

مروارید درشت

1365

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری